گنجور » سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب نهم » داستانِ پیاده و سوار
داستانِ پیاده و سوار. راسو گفت : شنیدم که وقتی مردی جامه فروش رزمهٔ جانه دربست و بر دوش نهاد تا بدیهی برد فروختن را سواری اتّفاقاً با او همراه افتاد. مرد از کشیدنِ پشتواره بستوه آمد و خستگی در ...